چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند?
نه ارادهی دوست نداشتن?
نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن؛
با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم
حکایتی ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم
بیا بصلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو موئی بعالمی نفروشم
بزخم خورده حکایت کنم زدست جراحت
که تندرست ملامت کند، چومن بخروشم
مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن، چو پند میننیوشم؟
براه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم
دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جان را به نزد خود زتابی که افکنی در دل
بسانی که میتابد رسن آهسته آهسته
تو را مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربایی دل که گیری جان زمن آهسته آهسته
چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را زتن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو امد رفته رفته رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته
فیض کاشانی