درسی از ابلیس
ذوالنون گفت : ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجده بر نداشت ، گفتم ای بیچاره بعد از این بیزاری از سجده و آن همه لعنت این چه عبادت است .
گفت اگر من از بندگی معزولم ، او که از خدائی معزول نیست !
شوریده شد ای نگار ، دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما به شهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد به ازل
هجر آمد و گفت و گوی بهر من و تو
بیچاره ابلیس
گویند سهل تستری ابلیس را بدید و گفت چرا آدم را سجده نکردی ؟
گفت : ای سهل مرا از این سخنان بیهوده بگذار ، اگر تو را به حضرتش راهی باشد بگوی که این بیچاره را نمی خواهی ، بهانه بر او چه نهی ؟!
ای سهل همین دم بر سر خاک آدم بودم و هزار بار آنجا سجود بردم و خاک آرامگاه او بر دیده نهادم ، سرانجام این ندا شنیدم :
بخود رنج مده ما تو را نمی خواهیم !!!
پیش تو رهی بنده چنان افتاده
کز وی همه طاعتی گناه افتاده
این قصه نه زان روی چو ماه افتاده
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده!http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/254.gif