یکی بود,یکی نبود
بادوست چهابودم از دوست چهادیدم
شب تابه سحرگاهم ازدوست نگه چیدم
برچهره گل بارش بران دل سنگینش
ازچشم خودم جانا چون ابر بباریدم
باران نظر کم بودتا سبز بماند او
سرتاقدم ازعشقش چون چشمه بجوشیدم
گریان نشدازدستم نالان شدم ازکارش
اواز من و من از او خندید نخندیدم
یک چشم شدم ماهش وان دیده دگرخورشید
تا شام نبیند او چون روز بتابیدم
پیوند دوتادل راهرگز نبرم ازیاد
مثل گرهی بستم برید نبریدم
ازلطف چه کم دادم از درد چه کم میداد
غمگین شده از دستم غمدیده نگردیدم
ازعشق ووفای من زرینه به تن میکرد
من از نظر لطفش یک جامه نپوشیدم
اورفت ونرفتم من ماندم وشکست اوعهد
با دوست چها بودم از دوست چهادیدم
اوعهدشکست ومن باخاطره دل بستم
گرخاطره هم بشکست بازهم به دل امیدم