وقتی حصار غربت من تنگ می شود
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی
گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود
هر چند می شکیبم بر عشق باز هم
گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود
گر یک نظر به روی شما کرد یار ما
دنیای عشق با تو هماهنگ می شود
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
یا لحظه به نای غمش چنگ می شود
گاهی زمین به تمام فراخی اش
در پیش کلبه کوچک ما،تنگ می شود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر
با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دین من
گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود
گاهی فغان نمی رسد به هر کسی
گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز
این شعر هم به هوایش ننگ می شود ...