سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندی که از دانشش استفاده می شود، از هزار عابد بهتر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :0
کل بازدید :23186
تعداد کل یاداشته ها : 57
103/2/29
7:55 ع

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت

 پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌


طلسم غربتم امشب شکسته خواهد‌شد    

 و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد‌شد

 
و در حوالی شب‌های عید، همسایه‌!        

   صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!


همان غریبه که قلک نداشت‌،خواهدرفت‌     

 و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت‌

***
منم تمام افق را به رنج گردیده                    

منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌


منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود              

 و سفره‌ام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود


به هرچه آینه‌، تصویری از شکست منست‌      

به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست منست‌


اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌           

 تمام مردم این شهر، می‌شناسندم‌


من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد       

  نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

***
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد      

و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهدشد

 
غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌            

 پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌

***
چگونه بازنگردم‌، که سنگرم آنجاست‌             

 چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌


چگونه بازنگردم که مسجد و محراب‌            

   و تیغ‌ منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌


اقامه بود و اذان بود آن‌چه اینجا بود              

   قیام‌بستن و الله‌اکبرم آنجاست‌


شکسته‌بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست‌   

کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست‌


مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌               

 مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست‌

***
شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما           

و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما


من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌           

  شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌


تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌     

  پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی‌


تویی که کوچه‌ی غربت سپرده‌ای با من‌         

 و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌


تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم‌              

  تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

***
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌          

و چند بوته‌ی مستوجب درو هم داشت


اگرچه تلخ شد آرامش همیشه‌ی‌تان           

  اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه‌ی‌تان‌


اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد    

 و مایه‌ی نگرانی برای مردم شد


اگرچه متّهم جرم مستند بودم‌                    

 اگرچه لایق سنگینی لحد بودم‌


دم سفر مپسندید ناامید مرا                     

  ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا


تمام آن‌چه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت‌             

 پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌


به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم‌              

  به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌


خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌                     

 و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌


همیشه قلک فرزندهایتان پر باد                  

  و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد

 

 


90/2/28::: 6:48 ع
نظر()
  
  
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

 

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

 

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

 

می پوشم از کرشم? هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

 

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوش? راحت مرا رها مکن

 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

 

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

 

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 

 

محکم بزن به شانه من تازیانه را .


  
  

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما


 خوشا که جهان می رود به کام شما


 درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است


که بوی خود دل ماست در مشام شما


تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید


 کز آتش دل ما پخته گشت خام شما


فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست


چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما


 ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود


 که نقش طلعت خورشید یافت شام شما


 زمان به دست شما می دهد زمام مراد


 از آن که هست به دست خرد زمام شما


 همای اوج سعادت که می گریخت ز خک

 
 شد از امان زمین دانه چین دام شما


به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد


 که چون سمند زمین شد سپهر رام شما


 به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی


طرب کنید که پر نوش باد جام شما