?یکروز رسد غمی به اندازهءکوه
?یکروز رسد نشاط اندازهءدشت
?افسانهءزندگی چنین است عزیز
?درسایهءکوه باید از دشت گذشت
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند?
نه ارادهی دوست نداشتن?
نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن؛
با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم
حکایتی ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم
بیا بصلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو موئی بعالمی نفروشم
بزخم خورده حکایت کنم زدست جراحت
که تندرست ملامت کند، چومن بخروشم
مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن، چو پند میننیوشم؟
براه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم
دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جان را به نزد خود زتابی که افکنی در دل
بسانی که میتابد رسن آهسته آهسته
تو را مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربایی دل که گیری جان زمن آهسته آهسته
چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را زتن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو امد رفته رفته رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته
فیض کاشانی
غروب در نفس گرم جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلک نداشت،خواهدرفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهدرفت
***
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست منست
به سنگسنگ بناها، نشان دست منست
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
***
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهدشد
غروب در نفس گرم جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
***
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و اللهاکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
***
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
***
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بوتهی مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشهیتان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشهیتان
اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایهی نگرانی برای مردم شد
اگرچه متّهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد