سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشم? هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوش? راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
زندگی دفتری از خاطره هاست...
یک نفر در دل شب...
یک نفر در دل خاک...
یک نفر همدم خوشبختی هاست...
یک نفر همسفر سختی هاست...
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...
ما همه همسفریم....
درسی از ابلیس
ذوالنون گفت : ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجده بر نداشت ، گفتم ای بیچاره بعد از این بیزاری از سجده و آن همه لعنت این چه عبادت است .
گفت اگر من از بندگی معزولم ، او که از خدائی معزول نیست !
شوریده شد ای نگار ، دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما به شهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد به ازل
هجر آمد و گفت و گوی بهر من و تو
بیچاره ابلیس
گویند سهل تستری ابلیس را بدید و گفت چرا آدم را سجده نکردی ؟
گفت : ای سهل مرا از این سخنان بیهوده بگذار ، اگر تو را به حضرتش راهی باشد بگوی که این بیچاره را نمی خواهی ، بهانه بر او چه نهی ؟!
ای سهل همین دم بر سر خاک آدم بودم و هزار بار آنجا سجود بردم و خاک آرامگاه او بر دیده نهادم ، سرانجام این ندا شنیدم :
بخود رنج مده ما تو را نمی خواهیم !!!
پیش تو رهی بنده چنان افتاده
کز وی همه طاعتی گناه افتاده
این قصه نه زان روی چو ماه افتاده
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده!http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/254.gif